از زبان همسر استاد مطهری
ساعتی ا زنیمه شب میگذشت، که زنگ ساعت مرتضی به صدا در آمد،
عادت همیشهاش بود، که در تاریکی شب به دور از چشم بندههای خدا با معبودش راز و
نیاز کند. اما آن شب حال
دیگری داشت.
صدای گریهاش را میشنیدم. دلم میخواست کمی بلندتر حرف بزند. تا من
هم بشنوم که مرتضی در دل سیاه شب چگونه او را صدا میزند و یا حداقل یاد بگیرم که
انسان چطور باید با خالقش صحبت کند.
نجوای شبانهاش که تمام شد، سر بر بالین نهاد
تا کمی آرام گیرد.
اما ساعتی یعد یکباره از جا برخاست. نور مهتاب اتاق را روشن
کرده بود.
پرسیدم: مرتضی چه شده؟
سکوت سنگینی میان من و او فاصله انداخت.
التهاب و
موج هیجان در نگاهش بود، دلم طاقت نیاورد.
دوباره پرسیدم: « مرتضی چه اتفاقی افتاده؟»
آرام لب به سخن گشود...