اندیشه مطهر

سیری در زندگی و آثار ارزشمند علامه شهید استاد مطهری

اندیشه مطهر

سیری در زندگی و آثار ارزشمند علامه شهید استاد مطهری

اندیشه مطهر

با سلام
به وبلاگ .: اندیشه مطهر :. خوش آمدید.
با آرزوی گذراندن دقایقی پربار برای شما بازدید کنندگان عزیز.


*** *** *** *** *** *** *** *** ***

حکمت حکایتی ز لب دلربای توست

جان کلام در سخن جانفزای توست

اشراق اگر به مدرسه نوری فکنده است

آن نور، نور شعله‌ای از چشم‌های توست

دست شفا نجات نبخشد به درد و رنج

داروی درد عشق به دارالشفای توست

بوسه پیامبر بر گونه فرزند اسلام

جمعه, ۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۳۹ ق.ظ


از زبان همسر استاد مطهری

ساعتی ا زنیمه شب می‌گذشت، که زنگ ساعت مرتضی به صدا در آمد، عادت همیشه‌اش بود، که در تاریکی شب به دور از چشم بنده‌های خدا با معبودش راز و نیاز کند. اما آن شب حال دیگری داشت.

صدای گریه‌اش را می‌شنیدم. دلم می‌خواست کمی بلند‌تر حرف بزند. تا من هم بشنوم که مرتضی در دل سیاه شب چگونه او را صدا می‌زند و یا حداقل یاد بگیرم که انسان چطور باید با خالقش صحبت کند.

نجوای شبانه‌اش که تمام شد، سر بر بالین نهاد تا کمی آرام گیرد.

اما ساعتی یعد یکباره از جا برخاست. نور مهتاب اتاق را روشن کرده بود.

پرسیدم: مرتضی چه شده؟

سکوت سنگینی میان من و او فاصله انداخت.

التهاب و موج هیجان در نگاهش بود، دلم طاقت نیاورد.

دوباره پرسیدم: « مرتضی چه اتفاقی افتاده؟»

آرام لب به سخن گشود...

خواب دیدم؛

خواب عجیبی که در باور انسان نمی‌گنجد.

من و امام در صحن مسجد الحرام در کنار کعبه ایستاده بودیم.

پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) به سمت ما آمد من به امام اشاره کردم: آقا فرزند شما هستند.

پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) امام را بوسید بعد به سمت من آمد و مرا محکم در آغوش فشرد و صورتم را بوسید. هنوز گرمی لبهای پیامبر را بر گونه هایم احساس می‌کنم حادثه مهمی در راه است...

پنج شب گذشت، پنج شب به یاد ماندنی، پنج شب ناب از حضور او در میان جمع خانواده، پنج شب آموختن از او که دغدغه اسلام محمدی (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) را داشت. پنج شب به اندازه یک ثانیه گذشت و مرتضی مجروح و خون آلود از تیر کینه منافقین در بیمارستان طرفه بر بستر افتاد. زمان به سرعت می‌گذشت وشاید در آن لحظه هیچ کس باور نداشت که او اینگونه ما را رها کند، ما که هنوز تشنه آموختن بودیم، سؤالات مکرر در ذهنم می‌آمد چرا در تمام این مدت نپرسیدم، چرا نخواستم که بگوید. شاید قرنها از تاریخ انسان بگذرد تا چون اویی در عالم ظاهر گردد. چرا نپرسیدم.......؟

زمان ایستاد و مرتضی پر کشید وقتی به خانه رسیدم، پاسی از شب گذشته بود. صدای زنگ ساعت مرتضی برای دعای شبانه‌اش تنها صدای حاکم بر فضای خانه بود. بغض تلخی بر جانم نشست و یکباره به هق هق گریه تبدیل شد. چه بزرگی را در ماه بهشتی، ماه خدا از دست دادیم.

 

منبع:

www.m-motahari.com


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی